رستم
رستم افسانه یا واقعیت؟
نژاد رستم
نژاد رستم به جمشید، پادشاه پیشدادى، مىرسد. جمشید، هنگام فرار از ضحاک تازى، با دختر «کورنگ»، پادشاه زابل، ازدواج کرد و از او صاحب پسرى شد که نام او را «نور» گذاشت. از نور «شیدسب» و از او«طورک» و از طورک «شم» و از شم «اثرط» و از او«گرشاسب» و از گرشاسب «نریمان» و از او «سام» به وجود آمدند. از سام فرزندى به دنیا آمد، که در هنگام تولد سُرخروى و سفیدْموى بود و بدین سبب او را «زال» یا «زال زر»، که هر دو به معنى پیر است، نام نهادند. سام از تولد این فرزندِ پیرْسر شرمگین شد و براى نجات خود از این ننگ، او را به البرزکوه برد و همانجا رهایش ساخت. اما سیمرغ آن کودک را به کنام یا آشیانه خود برد و از او پرستارى ومراقبت کرد تا بزرگ شد و پهلوانى دلیر و بىباک گشت و آنگاه به سوى پدر– سام– بازگشت. در هنگام عزیمت زال، سیمرغ، چند پَر از پرهاى خود را به او داد و از او خواست که هرگاه سختى بزور نماید یا دشمن سرسختى فرا رسد فوراً پر را آتش بزند تا سیمرغ حاضر گردد و گره از کار او بگشاید. از زال و رودابه فرزندى پدید آمد که او را رستم نام نهادند. اما پیش از آنکه به زندگى رستم بپردازیم، لازم است تا سیمرغ را به اختصار معرفى کنیم.
سیمرغ
پرنده افسانهاى است که هم در ادبیات عرفانى ما، حضور دارد و هم در ادبیات حماسى. در منطقالطیر عطار، سیمرغ، نماینده حق یا تجلى خودِ حق است که بر فراز قله کوه قاف منزل دارد. هزاران مرغ به رهبرى هدهد، که در حقیقت مرشد کامل یا ولى مطلق است، براى رسیدن به حق و آستانبوسى سیمرغ، از مغربزمین به سوى مشرقزمین پرواز کردند و– پس از طى طریق و عبور از وادیهاى هفتگانه (طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت، فنا) که همانهفت شهر عشق عطار نیشابورى است و بعد ازتحمل مشقات بسیار– عاقبت فقط سى مرغ یا سى پرنده از آنها باقى ماند و بقیه در بین راه یا نابود شدند یا بازگشتند؛ وهمین سى مرغ به وصال سیمرغ رسیدند.براى کوه قاف نیز تعابیر گوناگون موجود است. بعضى گفتهاند کوهى است از زبرجد سبز که گرداگرد زمین را احاطه کرده و قلهی آن به آسمان مىرسد و هیچکس را یاراى رفتن به قلهی آن نیست بجز سیمرغ و هماى:
وقت خلوت نیست اندر جمع آى
رستم
در ادبیات پهلوى، «رتس تخمک»، «رتس تهم» و «رتس تخم» و در فارسى، «رس تهم» و رستم. لکن در اوستا، نامى از زال و رستم برده نشده، اما نام «راوت ستخم»، به عنوان یکى از القاب گرشاسب، در این کتاب آمده است. «رستهم» و «رستم» در فارسى به معنى قوى، بزرگ هیکل، درشتاندام و رشد کرده آمده است.رستم فرزند زال بود، همان پرورش یافتهی سیمرغ. او قدرت فوق بشرى داشت؛ کیقباد، کیکاوس و کیخسرو را به پادشاهى رساند؛ دیو سفید را کشت و دوبار کیکاوس را از بند نجات داد؛ در تمام میدانهاى جنگ و پهلوانى پیروز بود و، براى عظمت ایران، پیکار بسیار کرد؛ از هیچکس وهیچچیز هراس نداشت؛ قد او از هفتاد متر بیشتر بود، ششصد سال عمر کرد؛ گرز او نهصد مَن وزن داشت؛ هیچ اسبى توان سوارى دادن به او را نداشت جز رخش، که اسبى استثنایى بود.
رخش از مصدر رخشیدن و درخشیدن آمده است، که خود ارتباطى نزدیک با خورشید و دین مهرى دارد. رنگ رخش ترکیبى بود از قرمز و زرد و سفید و گلهاى بسیار کوچک در میان آنها. زیردم و از چشم تا دهن اسب، سفید بود و آن را «بورابرش» مىگفتند. رنگهاى زرد و سرخ و سفید رخش نیز تأمل انسان را از رنگ نور خورشید برمىانگیزد. رخش داراى عقل و هوش و شجاعت بسیار بود و با رستم به زبان خود سخن مىگفت و یکبار اژدهایى را کشت.
رودابه
مادر رستم، دختر مهراب کابلى، پادشاه کابل، بود. گفتهاند که رستم از نسل رود است، زیرا که خورشید ازروى رودخانه طلوع مىکند و واژه رودابه نظر در همین مطلب دارد. دربارهی وجه تسمیهی رستم– علاوه بر اینکه این واژه ساده شدهی کلمهی رست تهم، رس تهم و رس تخم، به معنى کشیدهقامت و قوىهیکل است– داستان دیگرى را هم ذکر کردهاند و آن اینکه، پس از شکافتن پهلوى رودابه و بیرون کشیدن رستم به اشارت سیمرغ، چون رودابه بهبود یافت، کودک را نزد او بردند و او از شادى فریاد کشید و گفت: «از بلا رستم»، یعنى آسوده شدم، و از این جهت او را رستم نام نهادند:
بگفتا برستم، غم آمد به سر
نهادند رستمش نام آن پسر
در هنگام تولد رستم، دو دست او پر از خون بود و یکروزه بود که یکسال مىنمود:
به یک روزه گفتى که یکساله بود
یکى توده سوسن و لاله بود
از کودکى، زورمند و قوى بود. در همان اوان کودکى، پیلى بزرگ را کشت و به دژ «سپند» رفت و اهل دژ را به انتقام خون نریمان به قتل آورد و «کُک کوهزاد» را، که زال خراجگزار او بود، بکشت. رستم بارها با افراسیاب تورانى، براى نجات ایران، جنگید و او را شکست داد. کیقباد را به پادشاهى رسانید و، در عصر پادشاهى کیکاوس و کیخسرو، پهلوانیهاى بسیار کرد. سودابه (همسر کیکاوس) را، که عامل قتل سیاوش شده بود، کشت و براى نجات فرنگیس و کیخسرو، که پس از قتل سیاوش در بند افراسیاب بودند، گیو را به تورانزمین فرستاد. در اواخر عهد گشتاسب، با اسفندیار رویینتن نبرد کرد و در آخر، به چارهگرى سیمرغ، او را کور کرد و کشت و، در یک واقعه بسیار غمانگیز و تراژیک، فرزندش سهراب «سرخروى» به دست وى به قتل رسید. در زمان کشتن اسفندیار، رستم پانصد سال عمر داشت و در عهد پادشاهى بهمن، پسر اسفندیار و نوهی گشتاسب، که خود از تربیتیافتگان رستم بود، به حیلهی برادر خود، «شغاد»، در چاه افتاد. در این واقعه، رستم و رخش هر دو تلف شدند. اما رستم قبل از مرگ فجیع خود از برادرش شغاد، که برسر چاه بود، تیر و کمان خواست. شغاد تیر و کمان را به وى داد و خود در پشت درخت چنارعظیمى پنهان شد. رستم از داخل چاه، تیرى به سوى چنار رها کرد، به طوری که تیر از چنار گذشت و بر بدن شغاد نشست و چنار و شغاد به هم دوخته شدند. مرگ رستم در سنّ ششصد سالگى وى روى داد.
خاندان رستم
همانگونه که بیان شد، رستم فرزند زال یا دستان بود. زال فرزند سام و سام فرزند نریمان بود. رستم، علاوه برشغاد، برادر دیگرى نیز داشت به نام «زواره» و خود رستم سه پسر و دو دختر داشت: سهراب، که به دست وى کشته شد؛ جهانگیر، که به طور ناشناس با پدر جنگید ولى شناخته شد و از مرگ رهایى یافت، اما عاقبت دیوى او را از کوه پرتاب کرد و کشت؛ سومین پسر او فرامرز بود، که بعدها به دست بهمن، پسر اسفندیار، به کینخواهى پدر، بر دار رفت. دختران رستم یکى «زربانو» بود و دیگرى «گشسب بانو». از سهراب نیز پسرى در وجود آمد به نام برزو (خوشقامت)؛ و از برزو پسرى پدید آمد به نام «شهریار».
بهمن، فزرند اسفندیار، پس از بردار کردن فرامرز، فرزند او «آذربرزین» را همراه با زربانو و گشسب بانو، دختران رستم، همچنین زال، پدر رستم، و دو فرزند زواره (یعنى «فرهاد» و «تخار») به بند کشید؛ ولى به اشارت عمویش، «پشوتن»، آنها را به جز آذربرزین بخشید و او را با خود به بلخ برد، اما در بین راه نجات یافت و بعدها با بهمن صلح کرد و جهانپهلوان سپاه او شد.
افسانه یا حقیقتبه طور مسلم، معلوم نیست که داستان رستم از چه زمانى وارد زبان فارسى شده است. محققان و مورخان حدسهاى بسیار زدهاند. در اوستا، کتاب دینى زردشت، نامى از رستم و زال نیامده است و درست هم همین است؛ زیرا که رستم دین بهى را نپذیرفت و دعوت اسفندیار هم براى ورود او به این دین مؤثر نیفتاد و تا آخر در آیین مهرى باقى ماند. البته، باید گفت که همهی این حدسها فرضیهاى بیش نیست. در متن پهلوى بندهشن، همچنین در کتاب «درخت آسوریک»، از رستم نام برده شده است. بدون تردید، داستان رستم یک داستان حماسى ملى است، در مقابل روایات دینى عصر گشتاسب و اسفندیار. بعضى گفتهاند رستم همان گرشاسب است، زیرا تمام صفات این دو نفر نزدیکى بسیار به هم دارند و محققان، داستان زال و رستم را با داستان گرشاسب از هم جدا نمىدانند و ریشهی داستان او را در فرهنگ ملى و محلى مردم سیستان یا زرنگ یا نیمروزجستجو مىکنند و آن را بازمانده زمانى مىدانند که سیستان در تصرف اقوام سکایى بوده است.
حکایت رستم در عصر ساسانى در بین مردم موجود و رایج بوده و حتى در صدر اسلام این داستان و داستانهاى دیگر ایرانى توسط شخصى به نام «نضربن حارث» یا حارثه در مکه روایت مىشد. نضر بن حارثه این داستانها را از مردم بینالنهرین فراگرفته بود. بنابراین، باید گفت که افسانهی رستم نه تنها در مشرق ایران بلکه در مغرب این سرزمین نیز رواج داشته است. اما بعضى از محققان، فرضیهی سکایى بودن داستان رستم را قابل تردید مىدانند، زیرا فارسى بودن نام رستم فرضیهی سکایى بودن داستان رامنتفى مىسازد. پس، داستان رستم باید مربوط به پیش از زمان تسلط سکاها بر سیستان باشد، که از مشرق ایران به این سرزمین تاخته بودند؛ و قطعاً این داستان مربوط به چندین قرن قبل از ساسانیان است، به طورى که در عصرساسانى، این داستان کاملاً شناختهشده و مشهور بوده است. محتملاً، رستم مانند بعضى از پهلوانان دیگر شاهنامه– مثل گیو، گودرز و بیژن و میلاد– از سرداران و پهلوانان عصر اشکانى بوده است، که در سیستان داراى قدرت بسیار بودهاند. اگر چنین باشد، رستم، علاوه بر یک وجود افسانهاى و حماسى، یک شخصیت تاریخى نیز مىباشد که، تدریجاً و به مرور زمان، به وجودى افسانهاى و حماسى تبدیل شده است و تمام خصلتهاى پهلوانى در وجود او گرد آمده است. اما چون مدارک و اسناد عصر اشکانى به دست ما نرسیده و ساسانیان تمام آثار اشکانیان را از بین بردهاند، آنچنان که باید و شاید از شخصیت تاریخى رستم اثر چندانى در دست نداریم و باید، مثل سایر قهرمانان و شاهان افسانهاى شاهنامه، به وجود افسانهاى او قناعت کنیم. اما این دلیل، انکار وجود تاریخى او به سبب نبودن مدارک و اسناد نمىتواند باشد و اگر، با شک و تردید، وجود تاریخى او را بپذیریم، باید قبول کنیم که این وجود غیر از شخصیت افسانهاى او است، که ششصد سال عمر کرد و هفتاد گز قد داشت و قدرت و زور خود را نزد سیمرغ به امانت مىگذاشت و هنگام راه رفتن تا زانو در گل فرو مىرفت؛ زیرا که او هم خود از عجایب روزگار بود و هم رخش او؛ و نکته آخر اینکه، اسطوره و افسانه، مخصوص دورهاى است خاص و مردمانى خاص، که با اسطوره و افسانههاى خود مىزیستهاند و ما امروز زندگى و خط سیر حیات مردم هزاران سال پیش و آمال و آرزوهاى آنها را در لابلاى افسانهها و اساطیر آنان درمىیابیم.
- ۹۷/۰۳/۰۸
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.